آزاده خلیلی| شهرآرانیوز؛ زنانی که در شغلهای سخت و دمدستی گیر افتادهاند، مانندشان در این شهر فراوان است؛ اما انگار نامرئی هستند و هیچکس آنها را نمیبیند. زنانی که از دنیا جز یک کار آبرومند نمیخواهند؛ کاری که زنانگیشان را ندزدد و سلامتشان را از بین نبرد، کاری که بتوانند با افتخار دربارهاش به دیگران بگویند و از خانواده و دوستان پنهانش نکنند، کاری که فقط به دلیل زنبودن از آنها دریغ شده است.
رؤیا دوست نداشت کسی مثل یک خدمتکار به او نگاه کند و مریم آنقدر قالی شسته که انگشتهایش کج شده بود.
خدیجه را در یک سرویس بهداشتی دیدم؛ انگار در خیابان بود. شاید فکر میکردم برای خودش کسبوکاری دارد، آنقدر که خوشسلیقه و خوشبرورو بود. زینب هنوز سیساله نشده بود، اما گمان میکردم پنجاهساله است. همهشان زنانی بودند که گویی برای نخستین بار میدیدمشان؛ زنانی که مانندشان در این شهر فراوان است، اما انگار نامرئی هستند و هیچکس آنها را نمیبیند. زنانی که از دنیا جز یک کار آبرومند نمیخواهند؛ کاری که زنانگیشان را ندزدد و سلامتشان را از بین نبرد، کاری که بتوانند با افتخار دربارهاش به دیگران بگویند و از خانواده و دوستان پنهانش نکنند، کاری که فقط به دلیل زنبودن از آنها دریغ شده است.
سیوهفت سال بیشتر ندارم، خانم، اما وقتی قیافهام را توی آینه نگاه میکنم، شدهام عین پیرزنها. دستهایم همه لک و پیس آوردهاند؛ از بس جوهرنمک ریختهام و تی کشیدهام. وایتکس هم پدر ریههایم را درآورده است. ولی خب، چه کار کنم؟ سرویس بهداشتی است دیگر. تازه، خوب است که اینجا بالاشهر است و مثلا خانمهای باکلاس میآیند. اما کافی است چند ساعت حواسم نباشد... هی میشورم و میسابم. این ماشین را میبینی؟ مثلا خودش کف را میشوید، اما کارکردن با آن کمر میخواهد. بعد مگر توی توالت را هم این ماشین میشوید؟ نه بابا، خودم هی تی میکشم و میسابم. یک کم هم وسواس دارم. این آینهها را میبینی؟ روزی چند بار تمیزشان میکنم. نه دستی برایم مانده، نه کمر. باز هم خدا را صدهزار مرتبه شکر! جای من بد نیست. البته حقوقش کم است و پیمانکار هم بیمه نکرده. اما از سرویسهای بهداشتی دیگر شهر بهتر است. آنجا که خدا به دور، امنیت هم ندارد. خداراشکر میکنم که اینجا را پیدا کردم. زمستان و تابستانش یک جور است. فکر کن جای دیگری کار کنی! کثافتش یک طرف، سرمای زمستان و گرمای تابستانش هر کدام یک جور مصیبت دارد.
هیچکس خبر ندارد که شوفر شدهام. ماسک را تا زیر چشمهایم بالا میکشم تا شناخته نشوم. نفسم در گرما میگیرد، اما چارهای نیست. همیشه استرس دارم که نکند یکی از اقوام اتفاقی اسنپ بگیرد و مرا ببیند.
شغل بدی نیست؛ با این حال، شوهرم مدام غر میزند. خودم هم دوست ندارم کسی باخبر شود. برای خرج مدرسه بچهها کار میکنم ـ انشاءا... فقط همین سه ماه تابستان. بچهها بااستعدادند و دلم میخواهد به یک مدرسه درست و حسابی بروند. شوهرم تنبل نیست، مرد کار است، اما پول کارگری کجا به این خرجها میرسد.
حالا این را هم بگویم که ترس از آبرو یک طرف، مزاحمت بعضی مسافرها یک طرف. بعضیها همین که میبینند راننده زن است، سفر را لغو میکنند. من سنم کم نیست، ولی همکارهایی دارم که میگویند مردها بهشان پیشنهادهای شرمآور دادهاند؛ خدا ازشان نگذرد. زنی که پشت فرمان نشسته، حتما آنقدر همت داشته که میخواسته پول حلال دربیاورد و معصیت نکند. البته آدم خوب و بد همهجا هست و من هم مسافر نامناسب به تورم خورده.
گاهی مسخره میکنند: «ایشالا سالم میرسیم خانه یا نه؟» گاهی هم ایراد میگیرند: «روی دستانداز دلوروده ما را بههم ریختی!» بیخود میگویند خانم... دستفرمانم حرف ندارد؛ اصلا من از شوهرم زودتر گواهینامه گرفتم.
قدیمترها مردم سالی یکبار، نهایتش دو بار، قالی را با پارو و کنار حوض میشستند؛ کار خانوادگی بود و به شادی تمام میشد. اما اینجا، شستن فرش کار هر روز ماست. ظاهر کارگاه را که ببینی، همهچیز الکترونیکی به نظر میرسد، اما فرشهای دستی را فقط با دست میشوییم. نمیشود قالی نفیس را زیر دستگاه شلاقزن گذاشت یا درون ماشین انداخت؛ همهاش کارِ دست و نیازمند دقت است.
حالِ دیگر کارگاهها را نمیدانم، اما اینجا شش ماه اول سال جور دیگری شلوغیم و زمستان به شکلی متفاوت. دمِ عید هم که خدا نصیب گرگ بیابان نکند. من رماتیسم گرفتهام و بقیه کارگرها هم حالوروز بهتری ندارند. یکی از خواهرهایم کمرش آسیب دید و خانهنشین شد. بیمه هم دردی از ما دوا نمیکند.
پسرهایم هم همینجا کار میکنند؛ خودم معرفیشان کردم. هرکدامشان ـ با اینکه تازهکارند ـ از من دستمزد بیشتری میگیرند، چون مردند و فکر میکنند کارشان بهتر است. خب، اگر اینطور است، اصلا چرا زن را برای قالیشویی استخدام میکنند؟ کاری که هم آسیب دارد و هم دردسر. تصور کن فرش چندمیلیونی زیر دستت باشد و خداینکرده خراب شود. من اینجا قالیهایی شستهام که قیمتشان چندبرابر همه زندگیام بوده. کارم سخت است، ولی اگر دقیق شوی، میبینی هم هنری است و هم حساس.
دو سال است که طلاق گرفتهام. مادرم میگوید: «حداقل مرد بالای سرت بود، یک نان بخورونمیر میرسید»، اما من این زندگی را ترجیح میدهم؛ گرچه مادرم این را قبول ندارد. شوهرم معتاد بود.
حالا کاری دارم که سخت است، اما برای خودم ثواب هم دارد. مادرم میگوید شدهای پرستار خانه سالمندان، اما خب... خدمه هم نوعی پرستاری است دیگر. اگر مهمان تازه باشد، باید پوشک ببندم و گاهی لگن بگذارم. هر چند روز یک بار هم حمامشان میکنم. اهل بددلی نیستم؛ برایم مثل بچههایم هستند. موهایشان را شانه میزنم و حتی آرایششان میکنم، منتها بچههایی که بعضی هفتاد، هشتاد کیلو وزن دارند. خدمه مرد هم داریم، اما کارِ برداشتن و گذاشتن بیشتر با ماست.
شبها که به خانه میروم، مچ دستم از کار میافتد؛ حتی نمیتوانم یک چای برای خودم بریزم. میدانید، بخشی از مشکل به تغذیه ما زنها برمیگردد. به مادرم میگویم وقتی بچه بودم، گوشت همیشه در بشقاب پسرها بود. باور کنید با این سن کم، پوکی استخوان دارم؛ معلوم است که زنها زودتر از مردها فرسوده میشوند.
اینجا قراردادم ششماهه است؛ هر وقت بخواهند میتوانند عذرم را بخواهند. از ترس، هر کاری که روی سرم میریزند انجام میدهم تا مدیر برایم حسنانجامکار بزند. گاهی با خودم میگویم باید دنبال کار دیگری بگردم، چون واقعا دوست دارم یک روز «نرس» شوم.
همه فکر میکنند باغبانی کار خوبی است، اما نمیدانند مثل هر کار دیگری، رنج و سختی خودش را دارد. روز اول، کارفرما گفت: «فکر نکنی چون زنی با بقیه فرق داری. باید بیل بزنی و فرغون جابهجا کنی.» کیسههای خاک را از وانت پایین میآورم، گلدانهایی را جابهجا میکنم همقد خودم، و با حشره و مورچه و ملخ هم سروکار دارم.
پوستم را ببینید؛ هنوز سه سال نشده که اینجا کار میکنم، اما پیر شدهام، آفتاب پدرش را درآورده. دستکشهایم را که دربیاورم، میبینید دستهایم از دست خیلی مردها هم زمختتر شده. دخترم حتی دوست ندارد دستم را نوازش کند. خانم مهندسی گاهی به گلخانه سر میزند و میگوید: «زنها از قدیم کشاورزی میکردند»، اما هرگز نمیگوید از دل خوششان نبوده.
شما شاید نتوانید حتی یک لحظه بوی این کودها را تحمل کنید. گرمای تابستان و سرمای زمستان هم که بماند؛ زمستانها از سوز باد، مثل درختها خشک میشوم. من شوهر ندارم، اما وضع خواهرم که شوهر بالای سرش هست هم فرقی با من ندارد؛ دستمزد شوهرش فقط به اجاره خانه میرسد. هر کداممان به شکلی گرفتاریم. همه میگویند کار عار نیست؛ بله، نیست. اما کار داریم تا کار. کاش درس خوانده بودم و پشت میز مینشستم، نه اینکه کود بریزم پای گلدانهای این گلخانه.
خانمی که کارهای خانهاش را انجام میدهم پارکینسون دارد. دستهایش میلرزد و حتی یک لیوان آب را هم نمیتواند تنهایی بنوشد. دو پرستار برایش گرفتهاند، من شیفت صبح هستم. دو پسر دارم، اما نمیتوانم همراه خودم ببرم. بچههای خانم میگویند مادرشان اعصاب ندارد و راست هم میگویند.
سه ماه است که از او مراقبت میکنم. کار خانه یک طرف، گریههایش یک طرف. افسردگیاش شدید است؛ یک وقت میبینی یک ساعت پشتسرهم گریه میکند، جیغ میزند یا ظرف میشکند. دائم اضطراب دارم که نکند بلایی سر خودش بیاورد. بعضی روزها چنان خسته میشوم که با خودم میگویم این همه فشار به این دستمزدی که میگیرم نمیارزد. اما کار دیگری ندارم؛ نه درس خواندهام و نه هنری دارم. کجا بروم؟
تازه، استرسِ دیدهشدن توسط اقوام هم هست. چند بار بچههای خانم گفتهاند: «بیا برو خانه فلان فامیل کار کن، فلانقدر پول میدهند.» اما فکر کنید اگر آشنایی مرا ببیند چه؟ شبهایی که به خانه میرسم و بچههایم را میبینم که گرسنه خوابیدهاند، مینشینم و بیصدا گریه میکنم.
به خدا خوشی نزده بود زیردلم که طلاق گرفتم. شوهرم اهل زندگی نبود؛ با زن دیگری رفت و مرا با دو بچه، دستتنها گذاشت. با این حال، همه میپرسند: «مگر گناه کرده بود؟»
من سرایدارم؛ اما در چشم صاحبخانه، بیشتر شبیه خدمتکارم تا نگهبان. نگهبانهای مرد را نگاه کنید، ژستشان را گرفتهاند، انگار پلیس شدهاند. برایشان لباس فرم هست، وسایل محافظتی هم هست. اما من؟ نه لباس مشخصی دارم، نه حتی یک ابزار دفاعی.
ساختمان روبهرویی نگهبانی مرد دارد که اسپری فلفل حمل میکند. میگوید: «تو که زنی، بیشتر از من به این چیزها نیاز داری.» اما کارفرمای من میگوید: «تو فقط سرایداری.» فقط هم نیست؛ تمیزکاری میکنم، اما هر وقت کاری پیش بیاید، هزارتا مسئولیت دیگر هم روی دوشم میگذارد.
جرئت اعتراض ندارم. اینقدر دنبال کار هستند که میتواند زود یکی دیگر را جایم بگذارد. از بیمه هم خبری نیست؛ چون زنم. هیچکس برای کارم ارزشی قائل نیست.
گاهی به خودم میگویم: کاش میتوانستم بروم جای دیگری، ساختمانی شیک با لابی و دم و دستگاه؛ شاید هم منشی میشدم. دخترم حالا فروشنده است، لباس فرم دارد. پشت کنکور است و میخواهد پول جمع کند تا دانشگاه برود، شاید مثل من نشود. البته به او میگویم: مدرک هم به تنهایی نان و آب نمیشود. همین نگهبان روبهرویی شش کلاس سواد دارد، من دیپلم دارم، اما او نگهبان است و دک و پز دارد، من چون زنم، فقط سرایدارم و باید خدمتکاری کنم.